گلدان شمعدانی

رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط

گلدان شمعدانی

رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط

گلدان شمعدانی

ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها
روشنی ،من ،گل، آب
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها
می ریزد
نردبان از سر دیوار بلند ،صبح را روی
زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هرچیز
می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
.
.
.
.
.
.
"بنـــارش" در اصطلاح معماری به معنای "میــــــزان کردن"این واژه را بنـــــــــار هم گویند.شاید که این درگاه مجازی،مجالی برای میــــزان کردن خـــود باشـــد .



نی نامه

شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۳۳ ب.ظ

بشنو از نی، چون حکایت میکند

واز جدائی ها شکایت میکند

 

کز نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

 

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

 

هر کسی کاو دور ماند از اصل ِ خویش

باز جوید روزگار وصل ِ خویش

 

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بَد حالان و خوش حالان شدم

 

هر کسی از ظنّ خود، شد یار من

از درون من نَجَست اسرار من

 

سِرّ من از نالۀ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

 

تن ز جان و، جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دیدِ جان دستور نیست

 

آتش است این بانگِ نای و، نیست، باد

هر که این آتش ندارد، نیست باد

 

آتش ِعشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می   فتاد

 

نی حریف هر که از یاری بُرید

پرده هایش پرده های ما درید

 

همچو نی زهری و تریاقی که دید ؟

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید ؟

 

نی حدیث راهِ پُر خون میکند

قصه های عشق ِ مجنون میکند

 

دو دهان داریم گویا همچو نی

یک دهان پنهانست در لبهای وی

 

یکدهان نالان شده سوی شما

های و هوئی در فکنده در سما

 

لیک داند، هر که او را منظر است

کاین دهان این سری هم، زآن سَر است

 

* دمدمه این نای از دمهای اوست

های و هوی روح از هیهای اوست

 

محرم این هوش، جز بی هوش نیست

مر زبان را مشتری، جز گوش نیست

 

گر نبودی ناله نی را ثمر

نی جهانرا پُر نکردی از شکر

 

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

 

روزها گر رفت، گو رو، باک نیست

تو بمان، ای آنکه چون تو، پاک نیست

 

هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد

هر که بی روزیست، روزش دیر شد

 

درنیابد حال پخته، هیچ خام

پس سخن کوتاه باید، والسلام

 

باده در جوشش گدای جوش ِ ماست

چرخ در گردش اسیر هوش ِ ماست

 

باده از ما مست شد، نی ما از او

قالب از ما هست شد، نی ما از او

 

بر سماع راست هر تن چیر نیست

طعمه هر مرغکی انجیر نیست

 

بند بگسل، باش آزاد، ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

 

گر بریزی بحر را در کوزه ای

چند  ُگنجد؟ قسمت یک روزه ای

 

کوزۀ چشم حریصان پُر نشد

تا صدف قانع نشد، پُر دُرّ نشد

 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلـّی پاک شد

 

شاد باش ای عشق ِ خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

 

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

 

جسم ِ خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

 

عشق، جان طور آمد عاشقا

طور مست و، خَرّ موسی صاعقا

 

سّر، پنهان است اندر زیر و بم

فاش اگر گویم جهان بر هم زنم

 

آنچه نی میگوید اندر این دو باب

گر بگویم من، جهان گردد خراب

 

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

 

هر که او از همزبانی شد جدا

بینوا شد، گر چه دارد صد نوا

 

چون که  ُگل رفت و گلستان در گذشت

نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت

 

چونکه  ُگل رفت و گلستان شد خراب

بوی  ُگل را از که جوئیم؟ از  ُگلاب

 

جمله معشوق است و، عاشق پرده ای

زنده معشوق است و، عاشق مُرده ای

 

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر، وای، او

 

پَر و بال ِ ما کمندِ عشق اوست

مو کشانش میکشد تا کوی دوست

 

من چگونه هوش دارم پیش و پس ؟

چون نباشد نور یارم پیش و پس

 

نور او در یَمن و یَسر و تحت و فوق

بر سر و بر گردنم چون تاج و طوق

 

عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آینه غمّاز نبود، چون بود ؟

 

آینه ات دانی چرا غمّاز نیست ؟

زآنکه زنگار از رخش ممتاز نیست

 

آینه کز زنگ آلایش جُداست

پُر شعاع نور خورشید خداست

 

رو تو زنگار از رُخ او پاک کن

بعد از آن، آن نور را ادراک کن

 

این حقیقت را شنو از گوش ِ دل

تا برون آئی به کلی، زآب و گِل

 

فهم اگر دارید، جان را ره دهی

بعد از آن، از شوق، پا در ره نهید

 

۹۲/۰۳/۱۱
T.B

نظرات  (۲)

هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اســـــرار من
پاسخ:
ســـــــرّ من از نالــه من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۵ جمال جمشیدی

نی حدیث راهِ پُر خون میکند
قصه های عشق ِ مجنون میکند



گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند  ُگنجد؟ قسمت یک روزه ای


خانه نو مبارک...
پاسخ:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
.
سلام
تشکر
خوش اومدین،اولین کامنت وب رو افتتاح کردین
یادم باشه ازتون بپرسم چطوری مطالب وب رو منتقل کنم که وبم نپّره
سه ساعته دارم فکر میکنم "جمال جمشیدی"کیه...
نگو آقای درخته خودمونن
.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">