یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که در جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست
مر تورا زین سوختن مقصود چیست
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زان که میگفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود...
جره بازی بدم رفتم به نخجیر
سبک دستی بزد بر بال مو تیر
برو غافل مچر در کوهساران
هر آن غافل چره غافل خوره تیر