گلدان شمعدانی

رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط

گلدان شمعدانی

رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط

گلدان شمعدانی

ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها
روشنی ،من ،گل، آب
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها
می ریزد
نردبان از سر دیوار بلند ،صبح را روی
زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هرچیز
می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
.
.
.
.
.
.
"بنـــارش" در اصطلاح معماری به معنای "میــــــزان کردن"این واژه را بنـــــــــار هم گویند.شاید که این درگاه مجازی،مجالی برای میــــزان کردن خـــود باشـــد .



مِن حَیثُ لا یَحتَسِب...

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ب.ظ

به نام خدا

خیلی وقته براتون نامه ننوشتم . از ماه رمضون که یادداشت قبلی رو نوشتم تا الان اتفاقات مختلفی که البته روال معمول زندگی بوده افتاده و شاید خیلی جذابیتی نداشته که بخوام براتون بنویسم. اما اینو بگم که ما تقریبا دو سه هفته پیش رفته بودیم کربلا.

خدا توفیق داد و اجداد بزرگوار شما طلبیدند و ماهم به سر دویدیم

قبل از اینکه بریم رفتم حرم امام رضا علیه السلام و دعا کردم و گفتم یا امام رضای مهربونم سفارش ما رو پیش اجدادتون و پیش فرزنداتون بکنید و بگید اینا دارن از طرف من میان ، هوای ما رو داشته باشن. هرچند اونا هوای همه رو دارن.

شاید این حرفم رو یادم رفته بود ولی وقتی رسیدیم کاظمین شهر باب الحوائج ، شهر جوادالائمه ، وقتی رفتیم تو هتل لوکسی که تازه خودمون افتتاحش کرده بودیم یادم اومد از چیزی که از امام رضا علیه السلام خواسته بودم . البته نمی خوام این قضیه رو فقط مربوطش کنم به همین امور ظاهری ؛ مطمئنا امام رضا علیه السلام دعاهای ارزشمند زیادی برای ما کردند ولی اون چیزی که به چشم ظاهر بین و کوته نگر ما میاد هم البته جالب توجه بود. خلاصه تا آخر سفر بد جوری هر جا می رفتیم صاحب امر (نوشتم صاحب امر ، اشتباهی بود ولی یاد شما افتادم آخه صاحب امر من شمائید مولای مهربونم یه دفعه انگار خودتون جوابم و دادین و بهم گفتید که همه ی اون سفارشا رو شما عملی کردین..... نمی دونم دارم گیج می شم حس می کنم یکی دیگه داره جای من می نویسه حس می کنم دستام از کنترل من خارج شدن و اون چیزی رو می نویسن که یکی دیگه داره بهشون دستور میده) هوامونو داشتن.

صاحب امر رو هرجوری که شما دوست دارید معنا کنید .

 یه روز بعد نماز ظهر با بچه ها تو بین الحرمین نزدیک درب حرم امام حسین علیه السلام قرار داشتیم . خیلی شلوغ بود هرچی من و طلیعه و مریم و زهرا وایسادیم سمیه پیداش نشد. همونجائی که منتظر بودیم یه دفعه چشممون افتاد به یه دربی که بعضی آدمای خاص که البته شیک و پیک تر از بقیه زائرا بودن توش رفت و آمد می کردن ؛ فهمیدیم اینجا مهمونخونه حضرته. داشتیم با ناامیدی تمام و یه جورائی انگار که خودمونو مسخره می کردیم می گفتیم بیان بریم غذای حضرت بخوریم یکی می گفت آره بریم خیلی هم رامون میدن و خلاصه چرت و پرت گویان راه افتادیم تا بریم هتل و ناهار بخوریم. گفتیم سمیه خودش میاد.

رفتیم هتل و رستوران و وسطای غذا خوردن بویم که ناگهان سمیه اومد تو رستوران و سر میز ما . ولی سمیه ، سمیه همیشگی نبود بُهت زده بود . هَنگ کرده بود . انگار یکی بادلش یه کاری کرده بود . ما مثل همیشه با مسخره بازی می خواستیم به حرفِش بیاریم

اما اون ، اون واقعا بُهت زده بود. دیگه انگار ما هم داشتیم می فهمیدیم یه خبریه، که یه ظرف غذا تو دستاش دیدیم که داره باز می کنه و تعریف می کنه که این غذا رو از کجا و چه جوری گیر آورده.

«بچه ها من داشتم  تو شلوغی ها دنبال شما ها می گشتم که یه دفعه یه آقائی گفت بفرمائید داخل ، مهمونخونه حضرت بود ، من گفتم من ایرانیم ، گفت : تَفَضَّل . ومن هم رفتم داخل و یه صندلی خالی اون گوشه مونده بود که من روش نشستم » همه ی اینها رو بابُهت و تعجبِ تمام تعریف می کرد براش جالب بود که حتی صندلیش رو هم کنار گذاشته بودن. و البته برای ما هم خیلی حیرت آور بود.

بعد هم از غذاش به تک تک ما تعارف کرد و ما هم به اندازه تبرک برداشتیم و مبهوت مهمان نوازی اربابمون شدیم که عجبا ؛ آقامون فداش بشم چه زود از غذای متبرکش ما رو هم روزی کرد. 

 

امام مهربونم این مشتی بودبرای نمونه از خروارها . کی و کجا زبون ما میتونه الطاف بی حدو حصر شماخانواده رو بیان کنه .

20/9/1394 شب ِ شنبه مصادف با 30/صفر/1437  شب ِ شهادت مولای رئوف و مهربونمون علی ابن موسی الرضا علیه السلام.



beyn al harameyn of borjo al omara

بین الحرمین از فراز برج الامراء

peda va pesar soltan

کاظمین گنبد پدر و پسر امام رئوف

moghabele haram sagha

در مقابل حرم سقا...!

shat Forat

در کنار شط فرات



متن از همسفر خوبم که برآیندی از مرور خاطراتمان را که به اتفاق برداشتهای مشترکی داشت به رشته تحریر در آوردند.
والبته اجازه قید کردن نامشون رو هم به بنده ندادند.
۹۴/۰۹/۲۹
T.B

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">